جمعه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۹۱

امام هادی (ع) در قفس شیرها | Imam Hadi's (A.S.) Judgment: Imam in the cage of the lions

In The Name Of ALLAH | بسم الله الرحمن الرحیم

امام علی النقی علیه‌السلام در قفس شیرها, امام هادی, امام نقی (ع)
To read the story of this picture click "See more" below.
برای خواندن داستان این عکس ادامه را ببینید.
In the age of Mutawakkil regime a lady claimed that she was Zainub (A.S) the daughter of Fatima (S.A.). He said, "Many long years have passed since that period when Zainub lived and you are quite young."
She replied, "Yes, but the Prophet (PBUH) drew his hand upon my head and prayed for me to remain young for ever. As such, after every forty years I turn back to become young."
Mutawakkil called upon all the wise men to visit him and enquired from them, "What you say about the claim of this women? “All of them said,” she tells a lie." Mutawakkil said, "I know that she is lying, but what proof and logic do you have to condemn her."
They said, "We do not know, Imam Hadi (A.S.) should solve this problem."
Mutawakkil at once summoned Imam (A.S.) and told him about that matter.
Imam (A.S.) said, "send her to the cage of the lions, if she is telling the truth, because the beasts do not molest the children of Fatima (S.A.) and do not eat their flesh. Mutawakkil said to the woman, "what do you say?"
She said, "This man wishes that I may be killed. If he is right then let him do it himself." Mutawakkil said, "she is right, you must do it first yourself."
Imam (A.S.) replied, "There is no hurdle to it" He went to the lions in the cage and sat among them. All observed with amazement, that the lions sat very respectfully before the Imam (A.S.) and sometimes caressed themselves against his body and he caressed their bodies with his hand, affectionately. When Imam (A.S.) ordered that they might move to a corner, all of them crept to a nook. Then Imam (A.S.) came out of the cage and went to Mutawakkil and said, "Oh woman now it is your turn." The woman started crying and begging saying, "I told a lie, I am the daughter of such and such man, and wanted to play a trick and a hoax but it did not work."

در زمان حکومت متوکل زنی ادعا کرد که زینب، دختر فاطمه(س) است. متوکل زن را طلبید و گفت: «از زمان زینب تا به حال سال ها گذشته است و تو جوانی؟ زن گفت: رسول خدا(ص) دست بر سر من کشید و دعا کرد در هر چهل سال، جوانی به من بازگردد. 
متوکل عده‌ای از بزرگان را فراخواند. همه گفتند: او دروغ می گوید. زینب(س) در فلان سال از دنیا رفته است. زن گفت: اینها دروغ می گویند. من از مردم پنهان بودم. کسی از حال من باخبر نبود تا اکنون حاضر شدم. متوکل قسم خورد که باید با دلیل، ادعای او را باطل کرد. حاضران گفتند: امام هادی(ع) را بخواهید، شاید او از روی حجت، کلام این زن را باطل کند.
امام که آمد، متوکل ماجرا را برای حضرت شرح داد. امام فرمود: «دروغ می گوید، حضرت زینب(س) در فلان سال وفات کرده است.» متوکل گفت: دیگران هم این را گفته اند. دلیلی برای بطلان حرف او بیان کن.
حضرت فرمود: «حجت بر بطلان حرف او این است که گوشت فرزندان فاطمه(س) بر درندگان حرام است. او را نزد شیران بفرست؛ اگر راست می‌گوید، شیران او را نمی‌خورند.» متوکل به آن زن گفت: چه می‌گویی؟ زن گفت: او می‌خواهد مرا به این سبب بکشد. حضرت فرمود: «اینجا عده‌ای از فرزندان فاطمه(س) هستند، هرکدام را می‌خواهی بفرست تا این مطلب بر تو معلوم شود.» راوی گفت: رنگ صورت‌ها همه تغییر کرد. بعضی گفتند: چرا بر دیگری حواله می‌کند و خودش نمی‌رود؟
متوکل گفت: یا ابالحسن! چرا خود به نزد آنها نمی‌روی؟ حضرت فرمود: «میل داری، می‌روم.» نردبانی گذاشتند. امام داخل قفس و محل نگهداری حیوانات درنده شد. شیران به خدمت آن بزرگوار آمدند و از روی خضوع سر خود را پیش پای آن حضرت بر زمین نهادند. آن حضرت دست بر سر آنها کشید. سپس فرمان داد به کناری بروند. تمام آنها به کناری رفتند.
وزیر متوکل گفت: این کار درست نیست. هرچه زودتر او را از این مکان خارج کن تا مردم این معجزه‌ها را نبینند.
همین که امام پا بر نردبان نهاد. شیران دور آن حضرت جمع شدند و خود را به لباس آن حضرت می‌مالیدند.
در این موقع زن گفت: من ادعای باطل کردم. من دختر فلان شخص هستم، فقر و تنگ دستی باعث شد چنین نیرنگی کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر